نه چشمانم را میبندم و نه گوش هایم را میگیرم...
میخواهم و ببینم و بشنوم تمام لحظه های نبودنت را،تمام امید آمدنت را...
آری،
من اینجا،
چشمانم را به راه آمدنت دوخته ام
و
در تلاطم لحظه ها گوش میسپارم به آهنگ قدم هایت،
همان هایی که برای به هم رسیدن برمیداری...
امید آمدنت تمام لحظه هایم را پر میکند
، عطر نفس هایت در ذهنم میپیچد و من اما،
آنقدر نزدیک می بینمت که گرمی آغوشت
،هرم نفس هایت،
لذت بوسه هایت و حتی نوازش هایت را حس میکنم...
دوری و دیر میشود که بیایی میدانم
ا
ما آنقدر نزدیک می دانمت که گویی هرلحظه با منی،
اینجا کنار من،
در واج واج کلماتم حتی...
می آیی،میدانم...
آنقدر منتظر میمانم تا چشم هایم نوید آمدنت را به قلبم بدهند، چشمان منتظرم...
:: برچسبها:
امید"عاشقانہ"شعر" ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1